……..

اکتبر 31, 2010

به وسعت تمام فاصله ها از کنار خاطرات می گذرم و به وسعت دل می خندم…….!!!

چند خط چرت و پرت!!!

سپتامبر 2, 2010

ا

چندخط نوشته ای که در زیر آوردم را چندوقت پیش برای یکی از دوستانم  امیر که خارج از ایران زندگی می کند نوشته ام….یک مشت چرت و پرت که از ذهن فرافکن من ساعت سه شب بیرون پریده بود….

البته در این جا  قسمت های را برای حفظ اقتدار و امنیت  ملی بنابر مصلحت کشور سانسور کرده  ….تا یک دفعه مرا جز عناصر فریب خورده ندانند…

چیز خاصی نیست ولی پیشنهاد می کنم که نخوانیدش….همین جوری برای دل خودم اینجا گذاشتمش….

.

.

دوست دارم ساعت ها بنویسم….ساعت ها ی متوالی بشینم و تایپ کنم….فقط بنویسم…نمی دانم برای چی چیز و چه کسی می خواهم بنویسم….وقتی احساس در کلام نمی گنجد…..نمی دانم چه می گویم
فقط ردیف کلمات در ذهن مسدود و گره خورده ی من پشت هم قرار می گیرد
نمی دانم برای چه کسی می نویسم ولی می دانم که قرعه به نام تو افتاد و دارم برایت می نویسم ولی دوست دارم فقط  به این اراجیف ردیف کرده ی من نخندیدی ونگریی
می خواهم بنویسم…از هر آن چه (سانسور………………….)..از نادیدنی های نا بخشودنی…
به یاد داری نخستین بار چه کسی واژه ی انسان را برایت تداعی کرد…..من بباید ندارم ولی بیاد دارم که یک نفر آن را با خنجر بر روی پیشانی مسدود من حک کرد
همواره مسدود هستم…آری مسدود از چیزی که نمی دانم…مسافری که نمی داند مرز و محدوده اش کجاست ولی در تصورات خود می پندارد که بی انتهاست سر گردان است
آری سرگردان هستم در جاده ای ازخود فریفتگی ….نخستین بار چه کسی واژه  فریب را برایت در آن دفتر کاهی که هنوز آن را به یاد داری با خودکار قرمز نوشت ؟؟؟؟

همان دفتری که یک بار از صندوقچه خاک خورده ات برداشتی و به من نشان دادی؟؟؟؟یادت هست؟؟؟

ولی من هر کاری می کنم نمی دانم چه کسی این کار را کرد
ولی می دانم که انسان مهربانی بود …نمی دانم مهربان از چه جهت؟؟؟؟
شاید هم یک انسان خبیث بود…..آه دارد یاد می آید همان شاعری که یک روز در جلوی دانشگاه با من صحبت می کرد…آری او بود
مردی که به اندازه تمامی عمرش سیگارهای مکرر افروخته بود
سیگار را دوست دارم……سیگاری را به من بدهید…. الان می خواهم رفیق یک نخ بکشم….کجاست که یک نفر به من یک نخ بدهد…

وای مادر بس است…چه کسی گفته سیگار بد است….ببین مشروب می خوری حرفی نمی زنم…حالا می خوای سیگار هم بکشی؟؟؟
آخ مادر که چرا به من اجازه روشن کردن سیگار را نمی دهی….می خواهم با روشن کردنش خود را روشن کنم….

نه تو این کار را نمی کنی…من می کشم مادر….همان طور که در تاریخ درد را کشیده ام…سیگار را هم می شکم
شالی خاکستری را محکم به پیشانی ام بسته ام…..سرم پر از درد است….که ناشی از خوردن یک گیلاس از مشروب از خمره درویشی (……) جان است

آخ (….) کجایی که هر چه می کشم از دست تو می باشد…همش ادعا می کنی (….) جان….هی می شینی از سفرهایت به کشورهایی مختلف می گویی….ولی انصافا خاطرات جالبی داری
از گرفتنت به دست (….)….ورشکستگی میلیاردی ات…..همه را می دانم برایم تعریف نکن…خسته ام
فقط یک پیک دیگر بخورم تمام است…قول می دهم…(…) جان کم بخور مامانت صداش درنیاد
نه بابا …خیالت راحت…!!!!
آخ که دوباره گوشی ام زنگ زد….لعنت به دوست اعصاب خوردکن….آخه تو که از تبار امام زمان و هر چی ائمه هستی آخر چرا به این مست بی همه چیز زنگ زده ای؟؟؟؟
پونا حالت که خوب است…پاشو بیا کتاب توطعه به سبک اتفاق را بهم بده…بابا بذار فردا…نه الان می خوام……………………..

………………………………………………………………………..تسیلت می گویم پونا جان نمی دونستم که فوت کرده….آخی حالا چندسالش بود؟؟؟؟
بیست ویک سالش…آخی اسمش چی بود؟؟؟؟صدیقه…
آخی جوان ناکام اسمش هم به سنش نمی آمد…حالا پونا جان ناراحت نشو….غم آخرت باشه….
مرسی عزیزم….پس قرار شد برای فردا دیگه؟؟؟..
اصلا می خوای حالا نیا…
آخ قربون دهنت دوست خوب………………..
….بیچاره خبر نداره جوان ناکام من بودم که زیر این خمره شصت کیلویی له شدم….خب دروغ مصلحتی بود دیگه…..عجب مملکتی داریم….خب بادروغ کارت راه می افته…دست این (………….) درد نکنه
تق…..تلفن بیچاره خرد شد…آخیش….دکش کردم…خیالم راحت شد
اه…انگار زنگ این تلفن تمومی نداره….جانم….به سلام سلام…چه خبر(….) مهربانم….چه طوری؟؟؟/کی آمدی از دبی؟؟/مگه الان ایرانی؟؟؟؟ آره مگه شماره ام روی کالر آیدی نیفتاده است…..اوه چرا حواسم نبود
خب چه خبر؟؟؟؟…دارم می یام خونتون…نه تو رو به خدا……حتمن می خوای بدن برنزت را نشان بدی
زنگگگگگگگگگگگگگگگگ……وای کیه این وقت صبح….بابا دیشب (….)مهربانم حالمان را گرفت…..می رم پای آیفون….وای خدا به دادم برسه…..پول خرد هم ندارم…عجب گدای پرویی هست
از بس خودم لوسش کردم…از بچگی خودم بهش گفتم که بیا زنگ خونمون را برن تا بهت پول بدم….از دست خودم….آخه یکی نیست که به من بگه ابله این چه کاری بود که عادتش دادی؟؟؟؟
بزور از ته جیبم یک اسکناس مچاله شده هزاری در می یارم بیرون…..با دقت صافش می کنم…..همون جوری که یک لنگ شلوارم بالا هست و اون یکی پایین می رم دم در….به به عجب گدایی هست
چرا تا حالا به صورتش توجه نکرده بودم….عجب…بیچاره اگه به خودش رسیده بود و یک لیسانس آبدوغ خیاری داشت الان یکی از سردمداران این مملکت بود…آخ که حیف
کاش یکم جنبه داشت تا راش می دادم خونه…اون وقت ببین چه شکلی اش می کردم
دوباره زنگ…وای که دیوانه شدم….الو پونا هیچ می دونستی الان انتخاب واحد است…نه دورغ می گی…برو توی سایت نگاه کن…ای داد…..
الو آژانس دوستی(باید اسمش لاک پشت خیانت کار بود)یک ماشین می خوام…خانم ده دقیقه دیگه…بابا مرده شورت را ببرت…باید در آنجا تخته کرد
از دست این بند کفش…..بسته شو دیگه….سر خیابون تاکسی  گرفتن…اه
خدا را شکر رسیدم بلاخره…آخیش…برم یک سر امور دانشجویی…به به این همون مردک بود که سر امتحان مراقب بود…عجب حیوان زیبایی…..مردک بابت همسایه ماست….البته هر چند دسته کمی از اون نداری!!
…به دوست شوهر دار من پیشنهاد دوست می دی…خاک توسرت…اگه بفهمی که من کی ام دو روزه از دانشگاه سوار خر ملانصرالدین می شوی و فرار می کنی…
ببیخشید آقا انتخاب واحد کی هست….خانمم اول حجابت را درست کن تا بگم….آهان یعنی اگه درست بشه می گی؟؟؟؟……………دهم……اوه پس الان نیست…ای خدا بکشت دخترک دیوانه…از همه بیشتر آن گدای مدرنیته که من را از خواب ترگل ورگل بیدار کرد
نشد از ادبیات شعری دور شدم…..
بذار یک هم بهش حس بدم…..منظورم به نوشته است

را می روم و تکرار کنان در پشت دیوار های معنا,انتظار را با رشته های سکوت ذهنم پیوند می زنم
آن گاه از رشته های گیسوانم که همچون ناله مادری مصیبت دیده در باد رها شده است ریسمانی می بافم و خود را از بالای آبشار دقایق به دار می آویزم
تا به همه نشان دهم که انتظار را کس نمی داند و هنوز انسان آن را میان شکاف کورناک دیوارهایی که از اجدادش به یادگار مانده است جستجو می کند وبی خبر از آن است که
پری کوچک من مدت هاست که آن را در پشت لبان سکوتش پنهان کرده است و در شب های حسرت من پچ پچ کنان در گوش من دست های تو را می خواند

اااااااااااوم…..پارسال نوشتم…مسخره است….تا حالا که منتظر کسی نبوده ام….آخ لاک پشت من کجایی؟؟؟
.

.
وای چیه….تلفن…..آخ که دیگه دستم خوش برداشت از بس که تایپ کردم…….

مرسی دوست جان که نشستی و این چند خط اراجیف این انسان خل وزن عقب مانده ارتجاعی را خواندی….چرت بود…..نه؟؟؟؟؟
همه به من می گن دیوانه…..اونم از نوع مارک دارش
بابا خسته شدم از بس هی گفتم انسان زاده شدم تجسد وظیفه بود….اه باید بگم خر زاده شدم , تجسد کثافت بود
اوه اوه چه شود…….برم دیگه بای

آره….خر زاده شدم….تجسد کثافت بود….تا بعد دوست جانم

ای کاش یک نفر اینجا بود…
ای کاش یک نفر اینجا بود میان فاصله های تکرار…فاصله های وحشت…فاصله های مدام…
ای کاش یک نفر اینجا بود میان واژه های خط خطی دفتر اندوه من که در یک آن به ذهن متراکم من پیچیدند و پیچیدند و پیچیدند…
ای کاش یک نفر اینجا بود تا عمری از سکوت مصیبت زده ی مرا به یغما برد و در بیابان فریه ی روزگار به فریاد کشد…
ای کاش یک نفر اینجا بود تا واژه های حک شده قنوط را از پیشانی گره خورده ی من بزداید…
ای کاش یک نفر اینجا بود تا پاهای فژاکم برکه احساسش را لمس کند…
ای کاش یک نفر اینجا بود تا صندوقچه تنهایی ام را به خورشید حسود آسمان تیره هدیه دهد…
ای کاش یک نفر اینجا بود تا جاده سالها دلتنگی مرا مسدود کند…
ای کاش این کاش ها ای کاش نبود………..
…………….
پ.ن1:خالی شدم ….خالی شدم…خالی شدم…هیچکس نفهمید…نمی فهمد…نخواهد فهمید…
پ.ن2:عاقبت دخترک آرزو نقاب را برداشت و آیینه امید را شکست …موهایم به خود پیچیدند…
پ.ن3:درون شانه هایم تهی شد ….حقیقت آن را شکست…
پ.ن4: هیچ وقت ای کاش نمی کنم……همه چیز تمام شد….غیاب را باجبر عدم کردم…

آخر با گلوی بریده قورتش دادم…….فکرش را می کردی؟؟؟؟؟؟

.

.

.

مواظب خواهم بود که روزی دوست پیدا نکند غیاب این خسته را…

—————————————————————————————————————————

به توصیه دوست عزیزم فرید, حتمن این مطلب را بخوانید…

(آگوست 21)

موضوعی که الان می خوام درباره اش بنویسم مربوط به 4 مرداد می شه. 4 مرداد البته به قول دوستان برای من یه روز خاص بود.

این چند روزه این قدرسرم را دوستان عزیزم گرم کرده بودن که فرصت نوشتن این موضوع را نداشتم…

چند قدم دیگه بیشتر نمانده بود..آرام آرام با قدم هام شماره های معکوس را می شمردم.. بلاخره جلوی  کافه کتاب محبوبم رسیدم…

یه در چوبی  با شیشه های دو سانتی رنگی اطرافش که خیلی دوستش دارم…

به هیچ چیزدیگه به جز دستگیره در نگاه نمی کردم.. آرام دستگیره در را به سمت پایین خم می کنم ,یه حس خاصی داشتم

(مثل همیشه همون گیر همیشگی را داره…) ..به صدای جیر جیرش توجه نمی کنم و با خونسردی کامل وارد می شم…هنوز نیامده…

بدون هیچ تاملی رفتم سر همون جای همیشگی ام نشستم…درست ضلع شمال شرقی..اونجا احساس راحتری دارم و از آدم های دیگه دورتر هستم….

تق تق…ضربه هایی پشت سرهم ..گاه یکنواخت ومزون…گاه با مکث های چندثانیه ای..و باز دوباره بازگشت همون ضربه های پشت سرهم…

بعد از چند ثانیه ضعف خاصی را روی ناخن هام حس می کنم که ناشی از همین ضربه های روی گلاس هست …

توی این حین که سرم پایین بود جیرجیر صندلی کناری ام باعث شد که نگاهم روی ساعت روی دیوار بیفته…..

عقربه بزرگ هنوز از عقربه کوچیک جلوتربود….نمی دونم چرا ولی یاد این جمله از شاملو افتادم :

هراس من باری همه از مردن در سرزمینیست که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون تر باشد…

همچنان که سرم روی میز گذاشته بودم و به صدای خواننده محبوبم فرهاد گوشم می دم غرق در ثانیه ها و پریشان توی افکارم

که یهو صدای در را شنیدم..در یک آن فکر کردم که خودشه ولی وقتی به شیشه در نگاه کردم اون نبود…

همین که دوباره سرم به سمت پایین بود و با بی حوصلگی به گوشیم نگاه می کردم احساس کردم یه نفر جلوم ایستاده …

آره خودش بود….درحالی که هنوزردیف سفید دندان هاش از پشت لب های ظریفش نما یان شد دستش رو به طرفم دراز کرد

و همون جمله را بهم گفت…راستی

یه لحظه…انگار دارم خودمم باورمم می شه….در واقع هرچی که تا اینجا تعریف کردم یه سری تصورات بود که جلوی آینه

مثل همیشه درگیر موهام و سردرگم بین موس مو و تافت و چسب مو بودم توی ذهنم ساخته بود …

(می خواستم امتحان کنم که تصورات آدم چقدر می تونه به حقیقت نزدیک باشه و یا نباشه…) به هر حال..

به ساعت نگاه کردم..ده دقیقه از زمان قرارم گذشته بود و من باز مثل همیشه دیر کرده بودم(همیشه که نه بعضی وقت ها)

و دوستم توی همون کافه کتاب منتظرم بود…البته ناگفته نماند که اگر من زودتر می رسیدم هر چی که گفته بودم درست از آب در می آمد..

دلیل دیگه اش هم این بود که یکی از دوستانم……(و خداوند توجیه را آفرید)…بگذریم

برای اینکه حالا اصل ماجرا را بشنوید باید یه فلش بک به عقب بزنم ..یعنی درست از همون جایی که چند قدم دیگه بیشتر نمونده بود تا برسم…

ولی برعکس تصورم قدم هام از شماره های معکوس هزار برابر تندتر بود …

وقتی به جلوی در رسیدم از شدت عجله تمام موهام آشفته شده بود… یه حس خاص داشتم اما نه از نوع تصورم..حس خجالت..

(بمیرم برای این وجدان)

آرام دستگیره را به سمت پایین خم کردم باهمون گیر همیشگی….

اه…جای همیشگی رو کس دیگه نشسته بود میز پایین تر نشسته بود پشتش به من بودبا همون حالت آرامشش…

ولی با صدای وارد شدن من برگشت و همون طور که توی تصورم بود باز مثل همیشه در حالی که حس لبخندش با نگاه آرامش بخشش با هم اجین شده بود..دستش رو به طرفم دراز کرد وهمون جمله را بهم گفت…

خلاصه بعد از نششتن و کلی صحبت همراه با تعریف و تمجید های دوست درباره من و خواهش و مرسی کردن های من یه بسته جلوم گذاشت با یه ربان سبز…

از پشت بسته عکس شاملو رو می بینم….

توی اون لحظه گونه هام درست مثل هایدی شده بوداز شدت اشتیاق!

سریع مثل دختربچه های شیطون (البته همیشه دیگران بهم می گن)بسته رو باز کردم…حدسم درست بود …..

همون چیزایی که همیشه عاشقشون بودم وهستم …سه تا کتاب بود…یکی از پاعولو کوعیلو,احمدشاملو و یکی دیگه که نویسنده هاش خیلی زیاد هست…

خیلی برام ارزشمند بود ..درست از همون موضوعی هایی که همیشه برام مهم بوده و هست…

ثانیه ها گذشت و گذشت…همین طور که با نی ته گلاس رو کنکاش می کردم یهو یاد یه دوست دیگه افتادم که قرار بود یه خبر بهش بگم…

ساعت هفت ودو دقیقه بود…قرار بودسر ساعت 7 بگم…سریع با گوشیم بهش زنگ زدم…

آقا بماند که برای اینکه خبر را حدس بزنه چقدر توی راهنمایی هام گمراهش کرده بودم..بلاخره خبر را گفتم وهمون جمله را بهم گفت…

بازم ثانیه ها و ثانیه ها می گذشت و همچنان پای صحبت های دوست بودم و خنده هایی که فقط مخصوصه منه همچنان ادامه داشت…

که تصمیم گرفتم میزبان شام بشم..

مدت کوتاهی بود که از اونجا خارج شده بودم …همین طور که داشتیم می رفتیم از جلوی سردر کتاب فروشی محبوبم,طلوع گذشتیم..

طلوعی که مدتی ست که من ودوست به آن دچاریم….طلوعی که تجسم هر آینه ای ست … و هماره صاحب طلوع که در وصف این بزرگ مرد عاجزم…

وارد آنجا شدیم…مثل همیشه فریم قطور عینکش نگاهم را به خودش جلب می کنه….با همون تبسم همیشگی اش به هر دومون خیره شد…

تا حالا ما را با هم ندیده بود….

میدونید وصف اونجا یه کم برام سخته و نمی تونم کامل شرحش بدم….بعضی صحنه ها و مکان هاست که با هیچ قلمی ثبت نمی شه..

فقط این را می تونم بگم ,از صدسال تنهایی گابریل گارسیا مارکز و خاطرت یک مخ از پاعولو کوعیلو گرفته تا در نهایت حافظ صحبت می کردیم…

در این بین  از استاد شفیعی کدکنی هم یاد شد….که دوباره به ایران بازگشته و دانشگاه پرینستون امریکا را …….

یکی از نوشته هایش که روی دیوار بود و نظرمان را جلب کرد:

طفلی به نام شادی دیریست گم شده….

با چشم های روشن براق….

با گیسوی بلند به بالای آرزو…

هر کس از او نشانی دارد ما را کند خبر….

این هم نشانی ما؛

یک سو خلیج فارس…سوی دیگر خزر…

4 مرداد یکی از زیباترین روزهایی بود که داشتم برعکس سال های پیش ….مخصوصا دو ساعتی که توی کتاب فروشی بودیم یکی از به یادماندنی ترین لحظه های اون روز ….

هر چند اون روز, سالگرد تدفین بزرگمرد قلم احمدشاملو و همچنین اعتصاب پرندگان در بند بود…….

راستی آخرش نگفتم که اون روز تولدم بود….

بدون شرح…..!

ژوئیه 19, 2010

…باز مرا پیدا کرد و دوباره  به چنگال خود اسیر ….

و به مرداب رخوت دچار….

وتو هم باز مثل همیشه با زمزمه ای از سکوت موج در

یک آن به لحظه انزوال من خیره گشتی….

و…پژواک مرداب ثانیه را بهانه ساختی….!!!!

شروع به فکر کردن می کنم…..فکر می کنم…..بازم فکر می کنم…

از تصوراتت خارجه که چقدر فکر می کنم…ولی نمی دونم به چه چیز دارم فکر می کنم…

به اشک های بی دلیل یا به خودکار بین انگشتانم ….به تنهایی های همیشگی یا به گذشته های دور….نمی دونم…

تو می دونی دارم به چی فکر می کنم؟؟؟؟

آهان ….یه لحظه…دارم به یاد می یارم….دارم به این فکر می کنم که از روزی که تونستم بنویسم دلتگی ها چقدر از من فاصله داشت

دلتنگی هایی که هیچ وقت معنی شو نفهمیدم…..

دلتنگی هایی که تا قلم را به دست گرفتم نفهمیدم که چقدر بهم نزدیک شدن و دنیا چقدر ازم فاصله گرفتند…

دلم می خواست به اون زمان هایی برمی گشتم که دلتنگی رو توی چشمان ماهی قرمز حوض همسایه می دیدم یا توی نگاه منتظر بچه فالگیر….

اون زمان هایی که به همه چیز فکر می کردم…به جز دلتگی….

به موقع هایی که  اگر دلتنگ می شدم می دونستم برای چه؟؟؟؟

ولی افسوس که حتی الان معنی شو نمی دونم…..

اون ولی معنی دلتنگی بادبادک سفید رو خوب می دونم…بادبادک همیشه توی دست های آدمک اسیره… بادبادکی که منتظر هست که

یه روزی به هر جا که دلش می خواد بره و بالای لبخند صورتی بچه ها پرواز کنه …نه روزی که خودش را روی شاخه

درخت یا افتاده توی جوی آب ببینه… بیچاره بادبادک…

بازهم فکر می کنم …به اینکه حداقل یکی از چراهای دلتنگیم رو بفهمم… شاید….شاید…

دلتنگم از وسوسه های گمشده کودکی ام….

وسوسه ی یواشکی نگاه کردن به طاقچه غبار آلود همسایه….

وسوسه یواشکی نگاه کردن به شیشه عطر زنانه…

وسوسه یواشکی نگاه کردن به آینه ای از بهانه…

به سکوتی از ترانه…

به نگاه های دزدانه….شاید هم

دلتنگم از صداقت زیبای کودکانه…از سنگینی نگاه پدرانه…از دسته شقایق های عاشقانه….

از خط های سیاه و سفید زمانه…از خاطرات جاودانه….

مثل اینکه زمان فکر کردنم داره تموم می شه…نه من بازم می خوام فکر کنم…ولی آدمک ها دارن با چشم های فاصله دارشون بهم اشاره می کنند…..

اشاره می کنند…..بازم اشاره ….

خسته شدم از این همه باید ها….از این همه واژه های اجباری…

ولی من مثل همیشه مجبورم….مثل همیشه…

مثل همیشه مجبورم که همان حرکات همیشگی را انجام بدم….

حرکاتی که آخرش اگه باعث خندشون بشی شانس آوردی..و اگر باعث گریشون بشی باز مثل همیشه تو را متهم می کنند به شور بختی….

آه خسته از این همه تظاهر ……از تظاهرهای مدام آدمک های متظاهر…

از تظاهر مدام آدمک های فاصله دار….

بیچاره من و بادبادک………….